هستی جون عزیزم ، نفسمهستی جون عزیزم ، نفسم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

برای نفسم هستی جون

اولین روز کاری مامان

مرخصی مامان تموم شده و اولین روز کاری رو در حالی شروع می کنه که هستی عزیز شب قبلش ساعت ٣ صبح خوابیده (البته مامان و بابا دوتاشون هم بیدار بودن)و مامان دیشب فقط ٢ ساعت خوابیده و صبح با چشم های ورقلمبیده در محل کارش حاضر شده. شب که داشتم لباس هامو مرتب می کردم هستی کوچولو فکر می کرد می ریم ددر. انگار منتظر بودی لباس بپوشیم بریم بیرون تا ساعت ٣ صبح هم بازی کردی. دست بابایی جون درد نکنه که پیشت خوابید تا مامان بره ٢ ساعت بخوابه. بابا و عمه جو تو رو می برن پیش مادرجون. و یه تیم ٣ نفره بابا و مادر و عمه جون مراقبت بودن. البته بعد از دریافت تمام خدمات ٢ ساعت بهونه گرفتی: من مامانم رو میخواااااااااااااااااااااام دست همشون درد ...
10 اسفند 1392

شب بیداری های مامان و بابا

سیندخت مامان و بابا ماشاله هر روز شیرین تر و شیطون تر می شی و ساعت فیزیولوژیکت برای خوابیدن هنوز منظم نشده. بعضی وقت ها تا ساعت ٢و ٣ نصف شب بیداری. آخه یه وقت هایی بعد از ٢ ساعت بازی رغبتی به خواب نداری. بعضی شب ها بابا پیشت می خوابه تا من چند ساعت بخوابم و برای شیطونی های ناز دخملی انرژی داشته باشم. واقعا اگه بابایی کمک نکنه اونوقت مامان اینوریه  آخه این روزها تمام روز باید مراقبت باشم با سرعت نور همه جا سرک می کشی. آشپزخونه هم که جای مورد علاقه ات است. خداروشکر فرشته ناز ما برای بازی کردن بیداره ایشاله همیشه سالم و سلامت باشی امیدوارم زودتر مرواریدهات بیرون بیان آخه گاهی هم بهونه می گیری و لثه هات درد دارن و کلافه ات می کنند. خا...
9 اسفند 1392

در بازه مامان، بیا

چند روز پیش بنده خدایی در زد و من کلید رو برداشتم و رفتم دم در. برگشتنی فرشته کوچولوی ناز پس از سیر و سیاحت در خونه خودش رو به پشت در رسونده بود. در رو باز کردم  و دیدم  هستی جونم پشت در منتظره تا مامان بیاد تو. صداش کردم هستی جان هستی جان برو عروسکت رو ورار اما هستی به در نزدیکتر میشه : مامان در بازه بیا پیش من یواشکی یه دستم رو از لای در رد کردم و دمپایی روفرشی رو پرت کردم دور از در، هستی یه ذره تکون خورد و من با زحمت هستی رو جابجاش کردم. این عکس ها هم صحنه بازسازی شده است تا بعدا ببینی عزیز دلم. هیچ اتفاقی بی حکمت نیست. اینها درس عبرتی است که این فرشته کوچولو به ما میده بعضی وقت ها با اینکه در رحمت خدا بازه، هم...
6 اسفند 1392

آفرین وایستادی. هورا هورا

آفرین، بارک اله و هورا کلمات طلایی هستند که به لطف خدا همیشه برای تشویق هستی جون استفاده می کنیم. هیه هیه آواهایی است که نازدونه ما برای تشویق خودش به کار می بره. دیدیم نازدخملی میتونه وایسته هوس کردیم لباس بپوشونیم چند تا عکس خوشکل یادگاری ازش بگیریم. شازده کوچولوی ما از موقع تولد اشتیاق راه رفتن داره. به انتظار اولین گام های هستی جونیم ایشاله. وای خدای مهربون دیگه دلبریهاش شروع میشه. قربون ژست و نگاه نازت برم فرشته کوچولو.     بذار یه کم آویزون بشم.    الان خوب خوب جلوی دوربین وایستادم.  میخوام وردارمش مال خودمه     قشنگ وایستادم  خسته شدم میله ...
30 بهمن 1392

ماهنامه هستی کوچولو 9

نور چشم عزیزم به بالش و متکا تکیه می دی و چند لحظه بدون کمک ما می شینی و به همه جا نگاه می کنی: گاهی تکیه می دی و با اسباب بازی هات بازی می کنی. قربون تکیه دادنت برم. آفرین نفسم ، اینطوری پروژه عکاسی من هم راحت تر پیش می ره. اماااااااااااااااا  گاهی هم بعد از چند لحظه : یه وقت هایی هم دانشمند کوچولویی و به کشف و تحقیق مشغولی:  اینجا با پاهات بازی می کنی و مامان بابا می گی:   ای بابا! این دندون ها کی درمیاد. همش ماساژ میدم البته همراه با آواز یا روضه خوانی.  سینه خیز رفتن، چهاردست و پا رفتن و سیر و سیاحت در همه جا.   یا  ...  آنق...
27 بهمن 1392

آتلیه زیبای باغ

دیروز به باغ رفتیم.هوای دلپذیر باغ خیلی می چسبید اونهم بعد از حدود یک و نیم ماه خانه نشینی به دلیل آلودگی هوا و سرمای زمستون. هستی کلی ذوق کرده بود و صدای هیجان انگیز در می آورد. بابای مهربون هستی یه آتیش باحال درست کرد که خانم کوچولو سردش نشه. واقعا آتش روشن کردن و بعدش خیره شدن به شعله های لطیف و سوزانش لذت بخشه. بماند که با دیدن ذغال یاد سیب زمینی کبابی کردیم طبیعت در هر فصلی زیبایی مخصوص به خودش رو داره، هر فصلی یه جورایی زیباست. درخت ها لخت بودند اما رنگ زمستانی قشنگی داشتند. چه آتلیه ای زیباتر از طبیعت و باغ برای عکس گرفتن!!!!! شازده کوچولو در باغ:        قربون نشستن نازت برم. ا...
26 بهمن 1392

ماهنامه هستی کوچولو 7

عزیزم نیمسال از عمر زمینی ات رو در کنا ما سپری کردی نمیدونم چه احساسی از زندگی داری ولی امیدوارم همیشه سبز سبز باشی و لحظاتت به یاد خدای مهربون آباد باشه، خدا به ما هم توفیق بده تا امین خوبی برای امانت گرانمایه اش روی زمین باشیم. نور چشمم به مبارکی و سلامتی شش ماهه شدی و کم کم باید غذای کمکی بخوری  و بر سر سره زمینیان باشی، نوش جانت. اما دعا می کنم  روح و جانت همیشه از مائده های آسمانی و نورانی بهره مند شود، خدای مهربون روزی های مادی و معنوی پر برکتی را نصیب جسم و جان عزیزت نماید. آمین خدارو سپاسگزارم به خاطر تمام لحظه هایی که یار و یاورمان بوده...   ماهگیت مبارک عزیز دلم . ...
19 بهمن 1392

ماهنامه هستی کوچولو 8

هستی در تمرین سینه خیز رفتن: دختر نازم دیگه یه جا بند نیستی، برای خودت هر جا دوست داری میری.   بازگشت به خونه: پس از سه هفته مهمونی در تبریز با خستگی به خونه اومدیم، به خاطر شرایط جوی پروازها می شد یا با تاخیر زیاد انجام می شد ما هم به همراه آناجون اینا سه روز در فرودگاه تبریز معطل بودیم. دوباره به خونه برگشتیم و هستی جون می تونه از تاب باحالش لذت ببره. نوش جونت چه خوش می گذره بهت توی تاب. اما امان از روزی که شب در خونه نباشیم ماجرایی داریم برای خوابوندنت یعنی باید بزاریم لای پتو و تکانت بدیم. این عکس رو خاله جون ازت گرفته، انگار بعد از هشت ساعت خسته شده و خرگوش شالت رو گذاشته بالا سرت که به جای خودش مراقبت باشه. ...
30 دی 1392

ماهنامه هستی کوچولو 6

کم کم به هوای سرد پاییز عادت می کنی. با اینکه هوا سرد شده اما بیرون رفتن رو خیلی دوست داری وقتی آماده می شیم بریم بیرون منتظر می مونی که بیاییم تو رو برداریم .یه روز قشنگ پاییز رفتیم باغ. هوا خنک بود. چند تا عکس گرفتیم و زود برگشتیم که یخ نکنی.     خانم کوچولو زیارت قبول: سفر به مشهد مقدس سومین مسافرت و اولین سفر زیارتی هستی کوچولوست.یه شب هستی رو بردیم حرم و به رسم ادب و احترام دست های کوچولوی نازش رو به سینه اش گذاشتیم و باهم سلام دادیم. هوای مشهد سرد و بادی بود دو بار حرم بردیمت اما بیشتر اوقات به خاطر سردی هوا هتل می موندیم یا تو می موندی پیش آناجون و ما می رفتیم حرم.سه روز پس از اقامت در جوا...
30 آبان 1392