اولین روز کاری مامان
مرخصی مامان تموم شده و اولین روز کاری رو در حالی شروع می کنه که هستی عزیز شب قبلش ساعت ٣ صبح خوابیده (البته مامان و بابا دوتاشون هم بیدار بودن)و مامان دیشب فقط ٢ ساعت خوابیده و صبح با چشم های ورقلمبیده در محل کارش حاضر شده.
شب که داشتم لباس هامو مرتب می کردم هستی کوچولو فکر می کرد می ریم ددر. انگار منتظر بودی لباس بپوشیم بریم بیرون تا ساعت ٣ صبح هم بازی کردی.
دست بابایی جون درد نکنه که پیشت خوابید تا مامان بره ٢ ساعت بخوابه.
بابا و عمه جو تو رو می برن پیش مادرجون. و یه تیم ٣ نفره بابا و مادر و عمه جون مراقبت بودن. البته بعد از دریافت تمام خدمات ٢ ساعت بهونه گرفتی:
من مامانم رو میخواااااااااااااااااااااام
دست همشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن و لطف کردن.
و اما وقتی مامان از کار برمیگرده هستی نازنین مات و مبهوت مامان رو نگاه می کنه و وقتی میره بغل مامان یه نفس عمیق می کشه(ایشاله آه نبوده، نفس عمیق بوده) و مادرجون هم خیلی لطف کردن و هستی رو بیدار نگه داشتن تا هم مامان رو ببین و هم بعد از اومدن مامان هستی جون بخوابه و مامان به کارهاش برسه.
بعد از بیدارشدنت از خواب کلی بازی کردیم به محض اینکه می خواستم با بابایی صحبت کنم اعتراض می کردی که بازی رو ادامه بدیم.
اینم اعتراضت: قه قه قه