هستی جون عزیزم ، نفسمهستی جون عزیزم ، نفسم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

برای نفسم هستی جون

فرشی از چمن

خانوم کوچولوی ناز ما 10 ماه و 25 روزشه (25 فروردین) و دومین مرواریدش در حال روییدنه، بخاطر همین خیلی بهونه گیری می کنه. یه وقت هایی که هستی و مامانش اینطورین میریم بیرون تا حواسش پرت بشه. اینجا رفتیم پارک بعد از کلی قدم زدن و بازدید از شهربازی روی چمن ها نشستیم. به به چه صفایی داره روی چمن ها بدون زیر انداز بشینیم. هستی جون هم بعد از تماشا و خوردن چمن ها شروع کردن به چهار دست و پا رفتن روی چمن ها:       چمن خوردن هستی به روایت تصویر:             ...
1 ارديبهشت 1393

خاطرات نوروزی

به لطف خدا تحویل سال نوی امسال خیلی متفاوت با سال های قبل بود. حضور یه فرشته ناز نورانی خونه مارو پر از لطف و صفا کرده ، در واپسین لحظات سال قبل مشغول چیدن سفره هفت سین شدیم به دلیل شیطنت های هستی جون عزیز عمر سفره هفت سین ما خیلی کوتاه بود همون چند ساعتی هم که سفره رو چیدیم همش مراقبت بودیم تا دسته گل به آب ندی.   بماند که امسال هوس سفره هفت سین آبی رنگ کرده بودم .... آخه با یه همچین وروجک شیطون بلای خوردنی میشه سفره هفت سین نگه داشت؟   بعد از تحویل سال نو به دیدن مادرجون اینا رفتیم که هستی خانوم با به هم ریختن سفره هفت سین شون برای خودش جشن نوروزی به پا کرده بود. سومین روز بهار بعد از آماده کردن لوازم سفر ...
25 فروردين 1393

اولین مرواریدت مبارک

رویش اولین مروارید هستی جون از 7 فروردین سال 93 شروع شد. همه تعطیلات نوروزی درگیر مشکلات گوارشی، بیقراری و شب بیداری هاش بودیم تقریبا بعد از 5 روز اولین دندون روی لثه مثل یه خط سفید دیده می شد. این پست رو دیر نوشتم بخاطر اینکه دوست داشتم دندونت دیده بشه تا عکسش رو بگیرم . الان (10 اردیبهشت)دیگه دومین دندونت هم ظاهر شده. بیست روز دیگه تولدته و ایشاله جشن دندونی و تولدت رو باهم برگزار می کنیم.   ...
10 فروردين 1393

ماهنامه هستی کوچولو 10

عزیزم، عسلم، نازم به مبارکی و سلامتی ٩ ماهه شدی. از هفته اول ماه دهم چهار دست و پا میری. با گرفتن مبل و تکیه گاه های دیگه وامی ایستی. اینجا ازت عکس می گرفتم تکیه دادی وایستادی. قربون اون دست های نازت برم که ژست هم گرفتی:    و وقتی خسته شدی اعتراض می کنی: ایییییییییییی نننه یعنی منو بنشونید      آهای کمک می خوام بشینم.   وقتی مامان تو آشپزخونه می ره سریع خودت رو به آشپزخونه می رسونی، این ست تل و پاپوش و دستبند خوشکل هم از هنرهای دستی دخترعموی مامانه   مامان اینهمه تو آشپزخونه چیکار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟     اتاقت رو خیلی...
28 اسفند 1392

هستی جون و چهاشنبه سوری

گل دختر عزیزما که از صدای وسایل برقی و صداهای بلند میترسه چهارشنبه سوری آرومی رو سپری کرد. حدس می زدم  با شنیدن صدای ترقه ها گریه کنی اما خداروشکر ساکت بودی. بماند که شب قبلش ٤ صبح خوابیدی و به خاطر همین صبح ساعت ١١ بیدار شدی و بعد از ظهر ٣ ساعت خوابیدی. البته اتاق خودت کمتر صدا می آد و بیشتر می بردم اتاقت تا راحت باشی گاهی هم که ددر می خواستی از پنجره آشپزخونه بیرون رو نگاه می کردیم و تو خم می شدی تا آتیش بازی چهاشنبه سوی رو تماشا کنی. دختر نازمایشاله همیشه زردی های رخت مال آتش باشه و قرمزی آتش زینت بخش لپ های صورت نازت باشه. حیف شد بابایی سر کارش بود و ما نتونستیم بریم خونه مادر جون تا یه آتیش حسابی روشن کنیم. ایشاله اگه خدای مهر...
28 اسفند 1392

چرا گریه می کنی؟

چی شده ؟       دوست دارم با گل ها بازی کنم.... چه جوری بازی می کنی؟ گل ها رو می گیرم محکم می کشم وقتی کنده شدن خوشحال می شم و خودم رو تحسین می کنم مگه چیه هاااااااااااااااا   اما مامانم نذاشت بازی کنم   ...
24 اسفند 1392

ساعت خوش

از دو ماه قبل به کمک بابایی جون حمومت می برم. از آب بازی و آب تنی خیلی خوشت مآد اسباب بازی های حمومت رو میریزیم توی وان که باهاشون بازی کنی. بماند که با لیف و شامپو بیشتر بازی می کنی تا با اسباب بازی هات       ماه های قبل بعد از آب تنی می خوابیدی ولی تازگی ها بعد از حموم گردشگری در خانه و بازی رو ترجیح میدی:          زیر آب پاهات رو می کوبی زمین . ...
14 اسفند 1392