هستی جون عزیزم ، نفسمهستی جون عزیزم ، نفسم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

برای نفسم هستی جون

آتلیه زیبای باغ

دیروز به باغ رفتیم.هوای دلپذیر باغ خیلی می چسبید اونهم بعد از حدود یک و نیم ماه خانه نشینی به دلیل آلودگی هوا و سرمای زمستون. هستی کلی ذوق کرده بود و صدای هیجان انگیز در می آورد. بابای مهربون هستی یه آتیش باحال درست کرد که خانم کوچولو سردش نشه. واقعا آتش روشن کردن و بعدش خیره شدن به شعله های لطیف و سوزانش لذت بخشه. بماند که با دیدن ذغال یاد سیب زمینی کبابی کردیم طبیعت در هر فصلی زیبایی مخصوص به خودش رو داره، هر فصلی یه جورایی زیباست. درخت ها لخت بودند اما رنگ زمستانی قشنگی داشتند. چه آتلیه ای زیباتر از طبیعت و باغ برای عکس گرفتن!!!!! شازده کوچولو در باغ:        قربون نشستن نازت برم. ا...
26 بهمن 1392

شیرین ترین لحظه: آغاز سخن گفتن

شیرینترین لحظه: آغاز سخن گفتن 19 دیماه یعنی در 7 ماه و بیست روزگیت دو کلمه "مامان و بابا" رو همزمان باهم و چندین بار ادا کردی. خیلی لحظه شیرین و قشنگیه وقتی که حرف می زنی. به خودم بالیدم که هستی عزیز، مامان و بابا می گه.از اواخر ماه هفتم دهنت رو محکم می بستی و حرف میم رو تمرین می کردی. برامون جالب بود که هردو کلمه رو باهم گفتی. سریع و یواشکی دوربین رو برداشتم تا فیلمبرداری کنم بابایی جون رو صدا کردم که شاهد لحظه های شیرین سخنیت باشه. الهی همیشه خوش کلام و شیرین سخن باشی و دهانت همیشه معطر به خوش بوترین و سبزترین سخنان باشه. ...
20 بهمن 1392

ماهنامه هستی کوچولو 7

عزیزم نیمسال از عمر زمینی ات رو در کنا ما سپری کردی نمیدونم چه احساسی از زندگی داری ولی امیدوارم همیشه سبز سبز باشی و لحظاتت به یاد خدای مهربون آباد باشه، خدا به ما هم توفیق بده تا امین خوبی برای امانت گرانمایه اش روی زمین باشیم. نور چشمم به مبارکی و سلامتی شش ماهه شدی و کم کم باید غذای کمکی بخوری  و بر سر سره زمینیان باشی، نوش جانت. اما دعا می کنم  روح و جانت همیشه از مائده های آسمانی و نورانی بهره مند شود، خدای مهربون روزی های مادی و معنوی پر برکتی را نصیب جسم و جان عزیزت نماید. آمین خدارو سپاسگزارم به خاطر تمام لحظه هایی که یار و یاورمان بوده...   ماهگیت مبارک عزیز دلم . ...
19 بهمن 1392

ماهنامه هستی کوچولو 8

هستی در تمرین سینه خیز رفتن: دختر نازم دیگه یه جا بند نیستی، برای خودت هر جا دوست داری میری.   بازگشت به خونه: پس از سه هفته مهمونی در تبریز با خستگی به خونه اومدیم، به خاطر شرایط جوی پروازها می شد یا با تاخیر زیاد انجام می شد ما هم به همراه آناجون اینا سه روز در فرودگاه تبریز معطل بودیم. دوباره به خونه برگشتیم و هستی جون می تونه از تاب باحالش لذت ببره. نوش جونت چه خوش می گذره بهت توی تاب. اما امان از روزی که شب در خونه نباشیم ماجرایی داریم برای خوابوندنت یعنی باید بزاریم لای پتو و تکانت بدیم. این عکس رو خاله جون ازت گرفته، انگار بعد از هشت ساعت خسته شده و خرگوش شالت رو گذاشته بالا سرت که به جای خودش مراقبت باشه. ...
30 دی 1392

ماهنامه هستی کوچولو 6

کم کم به هوای سرد پاییز عادت می کنی. با اینکه هوا سرد شده اما بیرون رفتن رو خیلی دوست داری وقتی آماده می شیم بریم بیرون منتظر می مونی که بیاییم تو رو برداریم .یه روز قشنگ پاییز رفتیم باغ. هوا خنک بود. چند تا عکس گرفتیم و زود برگشتیم که یخ نکنی.     خانم کوچولو زیارت قبول: سفر به مشهد مقدس سومین مسافرت و اولین سفر زیارتی هستی کوچولوست.یه شب هستی رو بردیم حرم و به رسم ادب و احترام دست های کوچولوی نازش رو به سینه اش گذاشتیم و باهم سلام دادیم. هوای مشهد سرد و بادی بود دو بار حرم بردیمت اما بیشتر اوقات به خاطر سردی هوا هتل می موندیم یا تو می موندی پیش آناجون و ما می رفتیم حرم.سه روز پس از اقامت در جوا...
30 آبان 1392

ماهنامه هستی کوچولو 5

هستی در 5 ماهگی:   هستی دختر بهار در اولین پاییز : فرشته کوچولوی ناز ما اولین پاییزت روداری تجربه می کنی. و کم کم پوست لطیفت تیزی باد و سرمای پاییز رو احساس می کنه. وقتی باد به صورتت می خوره سرت رو جلو و عقب می بری .   هفته اول پاییز رفتیم کوه و باغ. نزدیک غروب و هوا کمی خنک بود. خیلی زود خوابت برد.    گوش های ناز هستی به گوشواره مزین می شود: بابای شجاع هستی گوش های هستی رو ١٢ مهر ماه سوراخ کرد. اولین گوشش که سوراخ شد هستی زد زیر گریه. واقعا خیلی دلم سوخت اما چیزی نگفتم تا پروژه تموم بشه بعد از کلی گریه و بغض خانم کوچولوی نازنین ما آروم شد. هستی جان گوشواره خیلی بهت میاد مبارکت باشه عزی...
16 مهر 1392

ماهنامه هستی کوچولو4

هستی در ماه چهارم: با دستهایی به حالت w می خوابی:     با دیدن اشیاء متحرک هیجان زده می شی میخندی و دوست داری با دستت اشیا رو لمس کنی و وقتی موفق می شی کلی تشویق و تمجیدت می کنیم (آفرین هستی، بارک ا...) و تو بیشتر تشویق می شی.  بعضی وقت ها هم بعد از لمس اشیا به صورت ما نگاه می کنی و منتظر تشویقی. خوشم می آد که یاد می گیری موفقیت هات رو جشن بگیری. یعنی بانک عزت نفس و اعتماد به نفست داره پر می شه، و این خیلی عالیه. مدام دست و پا می زنی و دوست داری بازی کنی، از نوازش و ماساژ دادن خوشت میاد.چهره هارو می شناسی و به افراد خیره می شی: بعضی وقت ها هم مات و مبهوت نگاه می کنی: ... دایره...
31 شهريور 1392

ماهنامه هستی کوچولو3

شروع زندگی مستقل با هستی جون عزیزم: حالا دیگه دو ماهگیت تموم شد و ما برگشتیم خونمون که بابایی جون کنارمون باشه و باهم زندگی کنیم البته خیلی دلمون برای آناجون اینا تنگ می شه. کم کم داری بزرگ می شی، با تعجب به اطراف نگاه می کنی.     وقتی می خوابی حدود یک وجب خودت رو به پایین سر میدی.خیلی ناز می خوابی.گاهی با چشم های نیمه باز می خوابی. این عکست رو خیلی دوست دارم : اشیا رو لمس می کنی و به دهانت می بری.  روی تشک بازی حدود یه ربع به تنهایی بازی می کنی. به آویزهای تشک بازی دست می زنی و با شنیدن صدای عروسک هات آواهای مختلف در می آری. سر خودت رو عقب و جلو می بری و انگشتان دستات رو باز و بسته می...
31 مرداد 1392

ماهنامه هستی کوچولو2

جالب ترین ژست دو ماهگیت جلوی دوربین:        اولین مسافرت و یک ماه زندگی در زادگاه مامان : هستی جون عزیزم دومین ماه تولدت رو در زادگاه مامان یعنی تبریز گذروندیم. خوشبختانه در هر دو مسیر رفت و برگشت تقریبا کل 50 دقیقه رو خوابیدی.اونهم بعد از یک خمیازه طولانی. بیشتر از یک ماه آناجون پیش ما بود و در 35 روزگیت همراه با آناجون به تبریز رفتیم روز مبارک نیمه شعبان بود و باباجون ، خاله جون و عسل کوچولو با دایی جون اینا به پیشواز اومده بودند عسل کوچولو هم با یه جفت پاپوش صورتی خوشکل و ناز کلی در فرودگاه منتظر بود که بهت هدیه بده. تقریبا یک ماه مهمون باباجون اینا در تبریز بودیم خیلی برامون ...
31 تير 1392

ماهنامه هستی کوچولو1

 هستی دختر بهار: هستی نازنینم, اول خرداد یه روز زیبای بهاری همراه با باباجون، آناجون،مادرجون و بابایی جون از بیمارستان به خونه اومدیم.     مادرجون شب در بیمارستان پیش ما بود تقریبا تمام شب رو بیدار و مراقب ما بود که بازم ممنونیم.آناجون و باباجون هم به محض شنیدن خبر تولدت از تبریز راه افتاده بودن، اناجون ٣٥ روز پیش ما بود و بعد هم تا پایان دو ماهگیت ما رو برد خونشون تا مراقب ما باشه خیلی زحمت کشید ازش تشکر می کنیم، انقدر باهات مانوس شده بود که دوست داشت همش اونجا بمونیم.  از همون اول نوزاد آرام ، ساکت و نجیب بودی. اگه دل پیچه نداشتی خوب می خوابیدی، و وقتی دل پیچه داشتی:   اما بیدار کردنت برای شیر خوردن ...
31 خرداد 1392