ماهنامه هستی کوچولو1
هستی دختر بهار:
هستی نازنینم, اول خرداد یه روز زیبای بهاری همراه با باباجون، آناجون،مادرجون و بابایی جون از بیمارستان به خونه اومدیم.
مادرجون شب در بیمارستان پیش ما بود تقریبا تمام شب رو بیدار و مراقب ما بود که بازم ممنونیم.آناجون و باباجون هم به محض شنیدن خبر تولدت از تبریز راه افتاده بودن، اناجون ٣٥ روز پیش ما بود و بعد هم تا پایان دو ماهگیت ما رو برد خونشون تا مراقب ما باشه خیلی زحمت کشید ازش تشکر می کنیم، انقدر باهات مانوس شده بود که دوست داشت همش اونجا بمونیم.
از همون اول نوزاد آرام ، ساکت و نجیب بودی. اگه دل پیچه نداشتی خوب می خوابیدی، و وقتی دل پیچه داشتی:
اما بیدار کردنت برای شیر خوردن پروژه ای بود، بعد از نیم ساعت و سه مرحله کش و قوس های جانانه بیدار میشدی. بعضی وقت ها هم تلاش ما به جایی نمی رسید.
خیلی ناز و با حالت های مختلف می خوابیدی. اینجوری:
یا:
یا:
یا:
لب های نازت رو غنچه می کردی و وقتی بهت میگفتیم هستی ماهی شو دوباره لب هات رو غنچه می کردی البته تمرین عضلات صورتت بود اما از بس درخواست میکردیم ماهی بشی شرطی شده بودیی. با چرخش چشمات دوروبرت رو نگاه میکردی، عاشق نور و چراغ و لوستر بودی و به سقف خیره می شدی.
این هم از دست های کوچولوت :
از آب تنی خیلی خوشت میاد و حموم میبرمت گریه نمی کنی. همون اولین روزی هم که از بیمارستان به خونه اومدیم، بردمت حموم فقط وقتی سرت رو شستم گریه کردی.
وقتی کلاهت سر می خورد و به چشمهات می افتاد سریع شاکی می شدی.مدام دستات رو به چشمات میزدی و ما برات دستکش پوشوندیم تا چشمای نازت آسیب نبینه.
اولین لبخند شیرینت :
عزیزم خیلی وقته منتظر این لحظه بودم و در ٢٥روزگی لبخند روی لبهای غنچه ات نشست، لحظه شیرین و زیبایی بود و خستگی و بی خوابی روزها و شب ها رو از تنمان زدود.
جشن دیدار هستی جون با بستگان پدری :
هستی کوچولوی ١٢ روزه برای اولین بار به زادگاه بابایی جونش یعنی اصیل آباد میره تا در مراسم جشن دیدار با بستگان پدری شرکت کنه، زحمت جشن هم به دوش مادرجونش اینا بود واقعا خیلی زحمت کشیدن که بازهم ممنونشون هستیم.
یک ماهگیت مبارک عزیز دلم.
پایان یک ماهگی:
قد: ٥٤ س م وزن: ٣٢٠٠ گ دور سر: ٣٥ س م