هستی جون عزیزم ، نفسمهستی جون عزیزم ، نفسم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

برای نفسم هستی جون

چرا گریه می کنی؟

چی شده ؟       دوست دارم با گل ها بازی کنم.... چه جوری بازی می کنی؟ گل ها رو می گیرم محکم می کشم وقتی کنده شدن خوشحال می شم و خودم رو تحسین می کنم مگه چیه هاااااااااااااااا   اما مامانم نذاشت بازی کنم   ...
24 اسفند 1392

داخل قفسه ها و کشوها چیه؟

دانشمند محقق کوچولوی ما همه جا سرک می کشه ، از همه چی میره بالا و بقیه اش دیگه معلومه دختر خوشکل و نازنین ما میره سراغ کمدها و حس کنجکاویش گل می کنه:   آخی یه عالمه کفش و پاپوش      آخ جون بازش کردم   این دیگه چیه    مامان چرا منو سوژه کردی میخواستم ببینم داخل قفسه ها چیه:           ...
24 اسفند 1392

ساعت خوش

از دو ماه قبل به کمک بابایی جون حمومت می برم. از آب بازی و آب تنی خیلی خوشت مآد اسباب بازی های حمومت رو میریزیم توی وان که باهاشون بازی کنی. بماند که با لیف و شامپو بیشتر بازی می کنی تا با اسباب بازی هات       ماه های قبل بعد از آب تنی می خوابیدی ولی تازگی ها بعد از حموم گردشگری در خانه و بازی رو ترجیح میدی:          زیر آب پاهات رو می کوبی زمین . ...
14 اسفند 1392

کندوی لب

بلبل شیرین سخنم نغمه اش آغاز کرد هستی دردانه من لب به سخن باز کرد درّ سخن در صدف ناز دهان پرورید واژه اول ز مبارک لب او شد پدید گوش سپردیم به آهنگ خوش دلنواز  دل به طرب آمد از آن لحظه خاطرنواز   از لب شیرین عسل و شهد و شکر ریخته کندوی لب را چو به گفتار درآمیخته ذوق کنان شیفته و واله و شیدا شدیم سبزترین خاطره را محو تماشا شدیم او  همه مشغول به گفتار مامان و بابا شکرخدا کرد به گفتار لطیفش، رها                         &nb...
11 اسفند 1392

اولین روز کاری مامان

مرخصی مامان تموم شده و اولین روز کاری رو در حالی شروع می کنه که هستی عزیز شب قبلش ساعت ٣ صبح خوابیده (البته مامان و بابا دوتاشون هم بیدار بودن)و مامان دیشب فقط ٢ ساعت خوابیده و صبح با چشم های ورقلمبیده در محل کارش حاضر شده. شب که داشتم لباس هامو مرتب می کردم هستی کوچولو فکر می کرد می ریم ددر. انگار منتظر بودی لباس بپوشیم بریم بیرون تا ساعت ٣ صبح هم بازی کردی. دست بابایی جون درد نکنه که پیشت خوابید تا مامان بره ٢ ساعت بخوابه. بابا و عمه جو تو رو می برن پیش مادرجون. و یه تیم ٣ نفره بابا و مادر و عمه جون مراقبت بودن. البته بعد از دریافت تمام خدمات ٢ ساعت بهونه گرفتی: من مامانم رو میخواااااااااااااااااااااام دست همشون درد ...
10 اسفند 1392

شب بیداری های مامان و بابا

سیندخت مامان و بابا ماشاله هر روز شیرین تر و شیطون تر می شی و ساعت فیزیولوژیکت برای خوابیدن هنوز منظم نشده. بعضی وقت ها تا ساعت ٢و ٣ نصف شب بیداری. آخه یه وقت هایی بعد از ٢ ساعت بازی رغبتی به خواب نداری. بعضی شب ها بابا پیشت می خوابه تا من چند ساعت بخوابم و برای شیطونی های ناز دخملی انرژی داشته باشم. واقعا اگه بابایی کمک نکنه اونوقت مامان اینوریه  آخه این روزها تمام روز باید مراقبت باشم با سرعت نور همه جا سرک می کشی. آشپزخونه هم که جای مورد علاقه ات است. خداروشکر فرشته ناز ما برای بازی کردن بیداره ایشاله همیشه سالم و سلامت باشی امیدوارم زودتر مرواریدهات بیرون بیان آخه گاهی هم بهونه می گیری و لثه هات درد دارن و کلافه ات می کنند. خا...
9 اسفند 1392