هستی جون عزیزم ، نفسمهستی جون عزیزم ، نفسم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

برای نفسم هستی جون

ماهنامه هستي جون 22

1393/12/19 10:38
نویسنده : مامان هستي
603 بازدید
اشتراک گذاری

 

 تا فرصتي پيدا مي كنيم مي ريم اُكي يعني پارك: توي پارك مي دوي و از دويدن هات لذت مي بري.

 اينهمه دويدم و خنديدم، خوراكي و آب خوردم. سرسره بازي كردم،ببينم ديگه چه كار بايد بكنم...

 

 

 به نظرم همه كارهاي مهمم تموم شد، حالا ميتونم با خيال راحت به خونه برم.

 بازديد از دستگاه هاي بازي :

 

 

 مسافرت به تبريز در پايان سال 93( زنجان):

 اولش روي اين درخت نمي نشستي، اما بعد از نشستن ديگه نمي خواستي بياي پايين.

 

 جشن دندوني امير محمد جون كه حسابي بازي كردي و همش توي اتاق امير محمدجون بودي و اسباب بازي هايش را برمي داشتي.

 

 

 اسباب بازي ها رو بدين به من، پسرعموي خودمه....خنده

 

هر وقت دوست داری بیرون بریم لباسهایت رو میاری میدی دست ما، که بپوشانیم بریم بیرون.از کفش پوشیدن خیلی خوشت می آید. بیرون میریم خودت راه میری و دستم  رو کنار میزنی که مستقل راه بری، هر وقت عابرهای پیاده بهت می خورند بغض می کنی، گاهی هم گریه می کنی.

بعضی صبح ها موقع بای بای کردن با مامان، به مامان نگاه نمی کنی فقط با دستهای ناز کوچولوت بای بای می کنی، مخصوصا شنبه ها که دو روز قبلش همش باهم بودیم.

هر چند وقت یکبار دوست داری بياي بغل مامان و صورتت رو می چسبانی صورت مامان. از سر و کله مامان و بابا بالا میری... تا روي زمين مي شينيم ميايي مي شيني بغل ما و ميگي آهان.

هر کسی وارد ساختمان بشه و صدای زنگ در بشنوی می دوی میری سمت در و ميگي : بابایی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)