هستی جون عزیزم ، نفسمهستی جون عزیزم ، نفسم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

برای نفسم هستی جون

ماهنامه هستی جون 15

1393/5/4 17:54
نویسنده : مامان هستي
791 بازدید
اشتراک گذاری

نازنین چهارده ماهه ما مثل ماه شب چارده در آسمان زندگی ما می درخشی و نور افشانی می کنی. آروم آروم داری راه میری.

نگاه هات نازتر شده:

 

 

در حال کلاغ پر کردنی:

فرشته نازنین ما مدتیه یاد گرفتی اشیاء را در سبد یا جای خودشون قرار بدی، آخه قبلا اشیا و اسباب بازی هایت را از سبد بیرون می ریختی و فقط بلد بودی سبد رو خالی کنی اما حالا سبد رو پر هم می کنی. در واقع یاد گرفتی وسایل و اسباب بازی هات رو جمع کنی. جشنتشویق

ماه باصفا و پر رحمت رمضان عصرها باهم میرفتیم پارک، نمایشگاه قرآن و مسجد.نمایشگاه قران مدادهای زیادی برای نقاشی کشیدن بچه ها رو میز بود، با خیال آسوده مدادها رو یکی یکی برمی داشتی و می انداختی زمین.بالاخره بعد از چند دقیقه با یکی از مداد رنگی ها کاغذ نقاشی رو با دستهای هنرمندت خط خطی کردی...آفرین عسل مامان و بابا.

مسافرت به آذربایجان:

روز عید سعید فطر سه تایی رفتیم تبریز. یه مسافرت بیست روزه که حسابی خوش گذشت.

توقف برای ناهار در پارک ملت هیدج: ساکت ،خلوت، تمیز و باصفا.

از سایه دلپذیر و نسیم خاطرنواز باغ سیب باصفای زنجان لذت بردیم و خاطرات با تو بودن را به تصویر کشیدیم:

در حال قدم زدنی :

پارک شادی مرکز خرید لاله پارک تبریز:

سیندختم از لوازم پارک شادی می ترسیدی اما عسل جون به کمک دایی امیر حسابی خوش گذروند و سوار لوازم برقی شد:

اما از این ماشین خیلی خوشت اومده بود:

پارک شادی منظریه تبریز: بیست روز از تعطیلات تابستان تبریز بودیم و بابا جون هفته ای چندبار ما را پارک منظریه می برد. هر وقت می رفتیم پارک داد می زدی یوهووو.

 

از این فرمان خیلی خوشت اومد از وقتی کشفش کردی به جای سرسره بازی با این فرمان بازی می کردی:

سوار هواپیما شدی ژست گرفتی وقتی هواپیما حرکت کرد در عالم خودت سیر می کردی:

این تونل بازیه: اولش کنارش بازی می کردی اما بعد از داخل تونل عبور می کردی... گاهی هم همونجا بست می نشستی.

با عسل جون در حال بازی:

 

شبی که تب کرده بودی و با خاله و آناجون بیدار بودیم و ساعت 4 صبح با نی نی رو (به قول خودت گوگی)تماشا می کردی

باغ رستوران آنا (تبریز): خیلی قدم زدی، بازی کردی، لذت بردی بخصوص با صنم و شایان جون.

وسط سفره نشستی :

شایان جون محکم تو رو گرفته و مواظبته تا نیفتی:

هستی گلم هر روز بامزه تر می شی ببین چه جوری داری اثاث خونه رو جابجا می کنی. مواظب باش سنگینه نور چشمم...

عینک آفتابی رو میزنی به چشمت میگی: به به !

دست نزن جیزه!!!!!!!

نخور:

حسابی خاله گردو شدی و همش پارک ها و فضای سبز شادمانی می کنی:

وزنه برداری:

برج درست می کنی:

بعدش همه رو به هم می ریزی و می خندی:

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

خاله هستی
19 مهر 93 22:14
عزیزم فقط خدا میدونه که چقدر دوستت دارم.خدایا هستی ما رو خودت حفظ کن. هر موقع دلم برات تنگ میشه با اناجونت میشینم عکسهای قشنگت رو نگاه میکنم.دوستت داریم خاله بوس
مامان هستي
پاسخ
قربونتون برم.